مهدی یارمهدی یار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آبنبات خوردنی مامان و بابا

15ماهگی و روزهای بسیار گرم

  سلام عزیز دل مامان 15ماه چه زود گذشت مامانی،انگار همین دیروز بود.یک هفته بعداز تولد یکسالگیت شروع کردی به راه رفتن با تشویق اطرافیان خیلی زود راه رفتنت خوب شد و کل خونه رو دور میزدی 
2 آذر 1394

تولد یکسالگی عشق مامان و بابا

سلامممممممممممم تمام هستی من، هیچوقت یادم نمیره روزی که خدا تورو به ما داد.نمیدونی من از به دنیا اومدنت چقدرخوشحال بودم و میخندیدم انگار دنیارو بهم دادن،یکسره قربون صدقه ی فرشته ی کوچولوم میرفتم.چقدر شما بچه ها پاک و معصوم هستین امروز تولد یکسالگیته عشق مامان،واست تولد گرفتیم اما چون خوابت میومد نتونستم عکس تکی ازت بگیرم کلا بغل من بودی و بعد یکساعت خوابت بردعزیزا و بابابزرگا بودن عمه ها و عمو و دایی ها و زندایی با دختر عمه مهرنوش و داداشیا امیر و حسین و امیررضا همه بودن کلی خوش گذشت بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما ...
16 خرداد 1394

دوماه ونیم دوری

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامممممممممممممممممممممم پسر گلم چقدر مامان این مدت اذیت شد عشقم،هرکارمیکردم وبلاگت خطا میداد، دست مدیر وبلاگ درد نکنه که به دادمون رسید.دستشون درد نکنه. وای مامانی نمیدونی چه اتفاقاتی این مدت افتاد.عید رفتیم مسافرت با عزیزو بابابزرگ و دایی محسن و دایی احسان و خاله فاطمه. رفتیم یزد شیراز اصفهان کاشان جمکران و تهران یازده روزه.خیلی خوش گذشت کل مسافرت اینقدر ساکت و آروم بودی همش میگفتی بییم یعنی بریم.حتی یادت رفته بود که لثه هات میخواره هیچ چیزی و گاز نمیگرفتی و اینقدر خسته میشدی تند و تند میخوابیدی. تا6عید بابایی با مابود بعد رفت سرکار. تومسافرت چه...
31 ارديبهشت 1394

خاطرات نه ماهگی آقا مهدی یار

سلاااااامممممممم عشقم ببخشیدکه دیر بهت سر زدم بابایی اومده بود دیگه حسابی سرم شلوغ بود.با بابایی رفتیم مشهد برای زیارت و خرید حرم خیلی خلوت بود و بابایی شمارو برد داخل حرم و دست کوچول و و خوشملت و به ضریح زد مامانی هم کلی برات دعا کرد.روز اول رفتیم خرید خوابت و کرده بودی اذیت نشدی ولی فرداش که رفتیم صبح زود ازخواب بیدار شدی و دیگه نتونستی بخوابی.خیلی اذیت شدی وگریه میکردی ماهم ساعت دو برگشتیم. فرداش رفتیم راز پیش عزیز و بابابزرگ که تنها بودن.عزیز و بابابزرگ کلی باهات بازی کردن و توهم غش میکردی از خنده.عزیز از یک دستت میگرفت و رات میبرد توهم با سرعت تمام راه میرفتی وحسابی کیف میکردی.از حرکات الانت خوشگل مامان اینه که از پشتی یا مبل میگی...
10 اسفند 1393

آش دندونی پسمل

عزیز مامان بالاخره دیروز واست آش دندونی گرفتیم خونه ی عزیزجون خیلی خوش گذشت پسر گلم.اول که اومدی تو جمع یکم گریه کردی آخه اولی که آدم ناآشنا میبینی گریه میکنی.بردمت اتاق خواب آروم که شدی یواش یواش اومدیم پیش مهونا.یه مهمونی کوچیک و خودمانی بود.دیگه گریه نکردی و اینقدر خسته شدی که بغل عمه چرت میزدی ازت فیلم گرفتیم آخرشم خوابیدی و بردیمت اتاق خواب فدات بشه مامان که اینقدر خسته نشی.نیم ساعتی خوابیدی موقع باز کردن کادوها خواب بودی.بعدهم که بیدار شدی اصلا گریه نکردی و مهمونارو نگاه میکردی.یکمم از آش دندونیه خودت خوردی خوشگل مامان.پسرعمه امیر بادوتارش اومد پیش ما و یه شعر به زبون رازی درمورد آش دندونیت که خودش واست ساخته بود واسمون خوند خیلی قشنگ...
11 بهمن 1393

اولین حرفهای آقا مهدی یار و دندون درآوردن

سلام عشق مامان،از وقتی اومدی تو زندگی من و بابایی زندگیمونو شیرین کردی منکه روزا مثل برق وباد برام میگذره.از پنج ماهگی هروقت به لبای مامان نگاه میکردی مامان و بابا رو باحرکت آهسته برات میگفتم تا یاد بگیری،شماهم لبات و تکون میدادی ولی نمیتونستی چیزی بگی تا 5روز پیش یعنی هفت ماه و ده روزگی شما که شروع کردی به گفتن مَ مَ بَ بَ اومَ اوبَ. فدای پسر باهوشم بشم که اینقدر سریع یاد گرفتی. دووووووووووووووووووووووووووووووست دارممممممممممممممممممممممممم   راستش وبخوای اولش باورم نمیشد فکرمیکردم یه صداهایی درمیاری بعدیه مدتم یادت میره،اطرافیان که گفتن باورم شد.   ملوسک مامان دیروز بعد اینهمه اذیت شدن و،بهانه گیری کردن و این چند روز آ...
30 دی 1393

زمستان گرم

سلام هستی مامان امسال سال گرمی بود.امروز دوازده دی ماه،زمینا خشکه و هواگرم.هرسال 13آبان برف میومد اما امسال اینجا هنوز برف نباریده و هوامثل اول پاییز گرمه.بیا با مامان و همه بچه ها دعا کنیم برف بباره تا آلودگی هوا کم بشه و رودخونه ها پر آب بشن. الهی آمین. وقتی بابایی میاد پیشت میشینه و باهات بازی میکنه مامانی هم به کاراش میرسه.وقتی حوصلت سرمیره و میخوای گریه کنی بابایی بغلت میکنه و تو خونه میگردونتت.میبرتت پیش آینه خیلی دوست داری به عکس بابایی تو آینه نگاه میکنی و یا میخندی یا به لباش با دقت نگاه میکنی و لبای خودتو بالا پایین میکنه انگار میخوای تقلید کنی بعد به خود بابایی نگاه میکنی و میری تو فکر که اینا یکین یا دوتان؟؟؟؟؟؟ مامان فدات بش...
12 دی 1393

نشستن عشق مامان

سلام عزیز مامان،فدات بشم که اینقد نازی،مامان جون این ماه خیلی حرکتات سریع داره پیش میره،جوری که وقتی به بابایی میگم تعجب میکنه.به مامان میفهمونی که شیر میخوای،به وسایل اطرافت چنگ میزنی،خودت و تو آینه میبینی میخندی،دستاتو دراز میکنی یعنی منو بغل کنین،از همه مهم تر تا چند دقیقه ای بدون کمک کسی میشینی ،خودتو میندازی جلو تا بتونی بشینی مامان فدات بشه عزیزم. اینم عکس اولین نشستن آقا مهدی یار خونه ی عزیز همه گوشیاشون و درآورده بودن با خوشحالی عکس و فیلم میگرفتن عسل مامان یه کار شیرین انجام میدی که همه کیف میکنن اونم اینه که هرکسی دستشو دراز کنه بهش دست میدی در واقع سلام میکنی.فدات بشه مامان پسرطلای من اینم چندتا عکس قشنگ از آقا...
1 آذر 1393

عقیقیه ی پسمل

سلام طلای مامان امروز هشتمین روز محرمه وما اومدیم راز.امروز یه بزغاله واسه عقیقه کردن شماکشتیم دادیم به مسجدباهاش آبگوشت درست کرد و بین مردم تقسیم کردیم فرداهم دخترعمه مهرنوش عقیقه داره.رسم و رسومش یکم سخته هیچ استخوانی نباید شکسته بشه من و بابایی و مادربزرگاوپدربزگا نبایدبخورن.خلاصه هرجوری بود مراسم انجام شد و مارفتیم مسجد بالای دیگ.من دیگ و هم میزدم و زیر لب میگفتم خدایا این عقیقه رو ازماقبول کن از اینکه مهدی یارو به مادادی هزاران هزارمرتبه شکرت،خدایا تمام ناپاکی ها وپلیدیها رو از پسرم دور کن،مهدی یار وسالم و صالح بشه،درپناه خودت حفظش کن و یار امام زمان کن.خدایا تمام بچه هارو در پناه خودت حفظ کن. الهی آآآآآآآمیییین . بعدیکی دوتا عکس ازت...
11 آبان 1393