مهدی یارمهدی یار، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه سن داره

آبنبات خوردنی مامان و بابا

واکسن چهارماهگی

سلام عسل مامان امروز واکسن چهارماهگیتو زدیم خانوم پرستار آمپول و زد درآوردبعدشماگریه کردی بابابزرگ سریع بغلت کردشماهم آروم شدی فدای پسرم بشم که واسه خودت مردی شدی.مامانی، وقتی گریه میکنی مامان هم گریش میگیره اصلا طاقت گریه هات و ندارم خوشگلم. یک هفته ای هست که به پهلوی راستت میچرخی.مامانی،از بس با بابایی میرفتیم بیرون که عادت کردی تو خونه طاقت نمیاری همش میخوای باهات بازی کنیم.بابایی کجایی اینم عکس مهدی یار تو خونه بعد از واکسن زدن خوابیده بودی خوشگل مامان جدیدا باهات بازی میکنیم یا یه اسباب بازی بهت نشون میدیم دهنت و کامل باز میکنی میخوای بخوریش شب دختر دایی مامان با دخترش هستی خانوم اومدن هستی وقتی شمارو دید همش میگ...
15 مهر 1393

رفتن بابایی

سلام عزیز مامان امروز بابایی رفت همش میگفت دلم واسه پسر نازم تنگ میشه بدون پسرم اونجا طاقت نمیارم ایندفعه برگردم ببین چقدر عوض شده باشی اینقدر بهم نخند دوری ازت برام سخترمیشه.مامانی هم اشک تو چشاش جمع میشد ولی به بابایی نشون نمیدادم.
8 مهر 1393

آرایشگری بابایی

سلام مامان خوشگل من امروز بابایی با ماشین ریش تراشش موهاتوکوتاه کرد یک ماه قبلم مامانی موهاتو باقیچی کوتاه کرد هر دوبارم همه دعوامون کردن که شماها مو کوتاه نکنین بهتره.آخه موی بلند بیشتر بهت میاد ماهم زیاد کوتاه میکنیم بهت نمیاد.ناناز مامانی الان شونه و پاهات و بالا میبری تا به پهلو برگردی ولی تا نصفه میری.دستت و میاری بالا و به شکلای رو بلوزت نگاه میکنی. اینم مهدی یار بعد از آرایشگاه خونگی  ...
6 مهر 1393

اولین سفر زیارتی پسمل عزیزم به مشهد

سلام آبنبات خوردنی مامان که هرچقدر میخورمت تموم نمیشی دیروز بعداظهر رفتیم مشهد زیارت آقا.امروز رفتیم حرم آقا،رسیدیم نزدیک نماز رسیدیم حرم اولش بیدار بودی بعد خوابیدی نماز که تموم شد با مامانی رفتی داخل ولی خیلی شلوغ بود نتونستیم دستمونو برسونیم با بابایی هم که رفتی بازم دستتون نرسید.وقتی رفتی داخل همش به آینه کاریها نگاه میکردی برات جذاب بود.بعد از حرم رفتیم بازار توکالسکت به اینطرف و اونطرف نگاه میکردی برای خوابیدن یاشیرخوردن یکم گریه میکردی.اینقدر وسایل رنگی و نگاه میکردی وخسته میشدی که بغل مامانی خوابت میبرد. فدات بشه مامان که اینقدر ناز خوابیدی ...
5 مهر 1393

پسرشیطون

سلام جوجوی مامان امروز از خواب بیدار شدی به شکم خوابوندمت برای اولین بار در این حالت خندیدی قبلا که میذاشتمت گریه میکردی اینقدر باهات ذوق کردم که بابایی از خواب بیدار شد اومد پیشمون که ببینه پسرنازش داره چیکارمیکنه اما کم کم خسته شدی و سرت و گذاشتی رو بالشت  بابایی اینقدر گفت از منم عکس بگیر با پسر عزیزم بزار تو وبلاگش که حد نداره آخرش امروز عکس و گرفتم.کنار سرت یه ستارس که تو خیلی دوسش داری هر وقت میبینیش بهش میخندی بعضی وقتام باهاش صحبت میکنی مامان فدات بشه ...
3 مهر 1393

مهدی یار در راز

پنج شنبه 27شهریور من و وبابایی پسمل نازمونو بردیم پیش عزیز وبابابزرگ راز.عمه و دختر عمه مهرنوش داشتن اسباباشونو جمع میکردن بیان بجنورد.بابایی هم کمکشون کرد و همون شب راهیشون کردیم.عزیز و بابابزرگ کلی باتو ذوق میکردن خیلی دلشون واست تنگ شده بود.عسل مامان خوابیدن شبت بهترشده قبلا ساعت 3یا4 میخوابیدی الان 10 یا11 شب میخوابی صبح هم زود بیدار میشی.ریحانه و محمد عمو هم راز بودن خیلی تورو دوست دارن هروقت میان دورت جمع میشن و باهات بازی میکنن.محمدمیگه من مهدی یار و دوشت دارم یاشعربرات میگه مهدی یار پوشت خیار مهدی یار و خاله و شوهرخاله ی مامان و بابا مهدی یار و سحر دختر دختر دایی مامان و بابا.سحر تمام اسباب بازیهاشو تا پتوشو واسه مهدی یار آورد...
31 شهريور 1393

شیرین کاری های مهدی یار

مامان خوشگل من تو سه ماهگی به شکم که میخوابوندیمت سرت و بالا نگه داشتی قبل اون دستاتو بهم نزدیک میکردی بعد تودهنت میکردی وقتی هم میدیدی شیر  نداره عصبانی میشدی و شروع میکردی به گریه کردن.یه مدت چونت و میچسبوندی به سینت کمرتو بلند میکردی. الان هر پارچه ای که دستت میاد میبری تو دهنت.خیلی هم دوست داری یه چیزی و گاز بگیری ...
31 شهريور 1393

اولین نوشته ی مامان تو سه ماهگی مهدی یار

امروز این وبلاگ و برای تو درست کردم مامان جونی.امیدوارم خوشت بیاد. پسمل مامان الان کنار منی و داری دست و پا میزنی.15روز قبل به دنیا اومدن تو من سرکار میرفتم به خاطر تو از کارم استعفا دادم تا همیشه پیش تو و بابایی باشم.فرداشب بابایی میادپیشمون آخه بابایی میرجاوه خدمت میکنه هرموقع که میاد میگه چقدر تغییرکردی.خیلی دوری از تو براش سخته.ولی به خاطر مابایداین دوری و تا یکسال دیگه تحمل کنه عسل مامان ساعت دو و بیست دقیقه ی بعداظهر دنیااومدی من نتونستم نهاربخورم واسه همون تویکم ضعف داشتی شیرنمیخوردی گریه هم نمیکردی.واسه همون بهت گلوکز دادیم تا یکم به حال اومدی شیر خوردی یکمم گریه کردی.نمیدونی چقدر از به دنیا اومدنت ذوق کرده بودم همه تعجب میکردن که من...
22 شهريور 1393