خاطرات نه ماهگی آقا مهدی یار
سلاااااامممممممم عشقم
ببخشیدکه دیر بهت سر زدم بابایی اومده بود دیگه حسابی سرم شلوغ بود.با بابایی رفتیم مشهد برای زیارت و خرید حرم خیلی خلوت بود و بابایی شمارو برد داخل حرم و دست کوچول و و خوشملت و به ضریح زد مامانی هم کلی برات دعا کرد.روز اول رفتیم خرید خوابت و کرده بودی اذیت نشدی ولی فرداش که رفتیم صبح زود ازخواب بیدار شدی و دیگه نتونستی بخوابی.خیلی اذیت شدی وگریه میکردی ماهم ساعت دو برگشتیم.
فرداش رفتیم راز پیش عزیز و بابابزرگ که تنها بودن.عزیز و بابابزرگ کلی باهات بازی کردن و توهم غش میکردی از خنده.عزیز از یک دستت میگرفت و رات میبرد توهم با سرعت تمام راه میرفتی وحسابی کیف میکردی.از حرکات الانت خوشگل مامان اینه که از پشتی یا مبل میگیری و به چپ و راست میری کنار هرکی نشسته باشی مدام تلاش میکنی تا ازش بگیری و بلند شی ، بهش میفهمونی که میخوای راش ببری.هرکی از در میره بیرون صداش میکنی که منم باخودت ببر اگه نگیرت گریه میگنی.صدای زنگ در میاد به در نگاه میکنی و میری طرفش که ببینی کی میاد داخل.بعضی وقتام اصلا نمیذاری از کنارت تکون بخورم گریه میکنی.
از شعر خیلی خوشت میاد هستی مامان وقتی برات میخونم دست میزنی و میخندی قربونت بره مامان.توپ بازی و یاد گرفتی وبادستت برای طرف مقابل میندازی.نشسته که هستی میتونی یه دور کامل دورخودت بچرخی.تا نیم مترهم به سمت جلو میای.جدیدا حرفهای جدیدی از الفبارو میگی مثل گ د ش
مهدی یار در حال صحبت باتلفن
مهدی یار که محو تماشای برنامه کودک شده است